Saturday, January 28, 2006

تور و ماهی

لب دريا جدال تور و ماهی

ز وحشت میرود چشمم سیاهی

تپیدن های جان ها بود بر خاک

کنار هم گناه و بی گناهی

فریدون مشیری

Friday, January 27, 2006

بهشت و جهنم

جایی به اسم جهنم وجود خارجی نداره، جهنم یعنی دلتنگی برای بهشت. این رو آدم روی دیوار بیرونی بهشت نوشته

غم و لبخند

به چیزی که گذشت غم نخور به آن چه پس از آن آمد لبخند بزن

سنگ و آیینه

،سر گشته اي به ساحل دريا ،نزديك يك صدف سنگي فتاده ديد و گمان برد گوهر است *** گوهر نبود - اگر چه - ولي در نهاد او :چيزي نهفته بود، كه مي گفت از سنگ بهتر است *** ،جان مايه اي به روشني نور، عشق، شعر از سنگ مي دميد انگار دل بود ! مي تپيد اما چراغ آينه اش در غبار بود *** دستي بر او گشود و غبار از رخش زدود، خود را به او نمود آئينه نيز روي خوش آشنا بديد با صدا اميد، ديده در او بست صد گونه نقش تازه از آن چهره آفريد در سينه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد سنگين دل، از صداقت آئينه يكه خورد آئينه را شكست (فریدون مشیری)

Saturday, January 21, 2006

پیغام ماهی ها

رفته بودم سر حوض تا ببينم شايد، عكس تنهايي خود را در آب آب در حوض نبود ماهيان مي گفتند (( هيچ تقصير درختان نيست ظهر دم كرده تابستان بود پسر روشن آب، لب پاشويه نشست و عقاب خورشيد، آمد او را به هوام برد كه برد *** به درك راه نبرديم به اكسيژن آب برق از پولك ما رفت كه رفت ولي آن نور درشت عكس آن ميخك قرمز در آب كه اگر باد مي آمد دل او، پشت چين هاي تغافل مي زد چشم ما بود روزني بود به اقرار بهشت *** تو اگر در تپش باغ خدا را ديدي، همت كن و بگو ماهي ها، حوضشان بي آب است *** باد مي رفت به سر وقت چنار
من به سر وقت خدا می رفتم
سهراب سپهری

در گلستانه

دشت هايي چه فراخ كوههايي چه بلند در گلستانه چه بوي علفي مي آمد من در اين آبادي، پي چيزي مي گشتم پي خوابي شايد پي نوري، ريگي، لبخندي *** پشت تبريزي ها غفلت پاكي بود، كه صدايم مي زد پاي ني زاري ماندم، باد مي آمد، گوش دادم چه كسي با من، حرف ميزد ؟ سوسماري لغزيد راه افتادم . يونجه زاري سر راه، بعد جاليز خيار، بوته هاي گل رنگ و فراموشي خاك *** لب آبي گيوه ها را كندم، و نشستم، پاها در آب ( من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هشيار است نكند اندوهي، سر رسد از پس كوه چه كسي پشت درختان است هيچ، مي چرد گاوي در كرد ظهر تابستان است سايه ها ميدانند، كه چه تابستاني است سايه هايي بي لك گوشه اي روشن و پاك كودكان احساس! جاي بازي اينجاست زندگي خالي نيست مهرباني هست، سيب هست، ايمان هست آري تا شقايق هست، زندگي بايد كرد *** در دل من چيزي است، مثل يك بيشه نور، مثل خواب دم صبح و چنان بي تابم، كه دلم مي خواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه دورها آوايي است، كه مرا مي خواند
سهراب سپهری
*****

Thursday, January 19, 2006

زندگی

هر لحظه را به گونه ای زندگی کن که گویی آخرین لحظه است و کسی چه میداند شاید آخرین لحظه باشد

لحظه ها

لحظات را گذراندیم تا به خوشبختی برسیم غافل از آنکه خوشبختی همان لحظاتی بود که گذ شت

Wednesday, January 18, 2006

شاید محال نیست...

آنکس که درد عشق بداند اشکی بر این سخن بفشاند این سان که ذره های دل بی قرار من سر در کمند عشق تو ، جان در هوای توست شاید محال نیست که بعد از هزار سال، روزی غبار ما را ، آشفته پوی باد؛ در دور دست دشتی از دیده ها نهان بر برگِ ارغوانی ، _ پیچیده با خزان_ یا پای جویباری ،_چون اشک ما روان _؛ پهلوی یکدگر بنشاند ما را به یکدگر برساند

Monday, January 09, 2006

نقش زندگي

گفتنش نقاش را نقشي بکش از زندگي
با قلم نقشه حبابي بر لب دريا کشيد

به هر موجي که مي گفتم

به دريا شكوه بردم از شب دشت وز اين عمري كه تلخ تلخ بگذشت به هر موجي كه مي گفتم غم خويش؛ سري ميزد به سنگ و باز مي گشت

دلي از سنگ مي خواهد

خروش و خشم توفان است و، دريا به هم مي كوبد امواج رها را دلي از سنگ مي خواهد، نشستن تماشاي هلاك موج ها را

و پيامي در راه

روزي خواهم آمد، و پيامي خواهم آورد در رگ ها، نور خواهم ريخت و صدا خواهم در داد: اي سبدهاتان پر خواب! سيب آوردم، سيب سرخ خورشيد خواهم آمد، گل ياسي به گدا خواهم داد زن زيباي جذامي را، گوشواري ديگر خواهم بخشيد كور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ! دوره گردي خواهم شد، كوچه ها را خواهم گشت، جار خواهم زد: اي شبنم، شبنم،‌شبنم رهگذر خواهد گفت: راستي را، شب تاريكي است كهكشاني خواهم دادش روي پل دختركي بي پاست، دب اكبر را بر گردن او خواهم آويخت هر چه دشنام، از لب ها خواهم برچيد هر چه ديوار، از جا خواهم بركند رهزنان را خواهم گفت: كارواني آمد بارش لبخند! ابر را، پاره خواهم كرد من گره خواهم زد، چشمان را با خورشيد، دل ها را با عشق ، سايه را با آب، شاخه ها را با باد و بهم خواهم پيوست، خواب كودك را با زمزمه زنجره ها بادبادك ها، به هوا خواهم برد گلدان ها، آب خواهم داد خواهم آمدپيش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش خواهم ريخت ماديان تشنه، سطل شبنم را خواهم زد خواهم آمد سر هر ديواري، ميخكي خواهم كاشت پاي هر پنجره اي شعري خواهم خواند هر كلاغي را، كاجي خواهم داد مار را خواهم گفت: چه شكوهي دارد غوك آشتي خواهم داد آشنا خواهم كرد راه خواهم رفت نور خواهم خورد. دوست خواهم داشت

و شکستم ودويدم و افتادم

درها به طنين هاي تو واكردم هر تكّه نگاهم را جايي افكندم، پر كردم هستي ز نگاه بر لب مرداب، پاره لبخند تو بر روي لجن ديدم، رفتم به نماز در بن خاري، ياد تو پنهان بود، پاشيدم به جهان بر سيم درختان زدم آهنگ ز خود روييدن، و به خود گستردن و شياريدم شب يكدست نيايش، افاشندم دانه راز و شكستم آويز فريب و دويدم تا هيچ. و دويدم تا چهره مرگ، تا هسته هوش. و فتادم بر صخره درد. از شبنم ديدار تو تر شد انگشتم، لرزيدم وزشي مي رفت از دامنه اي، گامي همراه او رفتم ته تاريكي، تكه خورشيدي ديدم، خوردم، و ز خود رفتم و رها بودم

Sunday, January 08, 2006

يا مولا

آنان كه علي خداي خود ميدانند
كفرش به كنار عجب خدايي دارند

گل سرخ

زندگي چون گل سرخ است پر از عطر پر از خار پر از برگ لطيف يادمان باشد اگر گل چيديم عطر و خار و گلبرگ هر سه همسايه ي ديوار به ديوار همند.

جبران خلیل جبران

دل های خود را به هم دهید اما نه برای نگاه داشتن یکدیگر زیرا تنها دست زندگی است که می تواند گنجایش دل های شما را داشته باشد. (جبران خلیل جبران )