تور و ماهی
لب دريا جدال تور و ماهی
ز وحشت میرود چشمم سیاهی
تپیدن های جان ها بود بر خاک
کنار هم گناه و بی گناهی
فریدون مشیری
براي تمام قلب هايي که چون چشمه پويا و برنا مي تپند ***** cheshme_art@yahoo.com
لب دريا جدال تور و ماهی
ز وحشت میرود چشمم سیاهی
تپیدن های جان ها بود بر خاک
کنار هم گناه و بی گناهی
فریدون مشیری
جایی به اسم جهنم وجود خارجی نداره، جهنم یعنی دلتنگی برای بهشت. این رو آدم روی دیوار بیرونی بهشت نوشته
،سر گشته اي به ساحل دريا ،نزديك يك صدف سنگي فتاده ديد و گمان برد گوهر است *** گوهر نبود - اگر چه - ولي در نهاد او :چيزي نهفته بود، كه مي گفت از سنگ بهتر است *** ،جان مايه اي به روشني نور، عشق، شعر از سنگ مي دميد انگار دل بود ! مي تپيد اما چراغ آينه اش در غبار بود *** دستي بر او گشود و غبار از رخش زدود، خود را به او نمود آئينه نيز روي خوش آشنا بديد با صدا اميد، ديده در او بست صد گونه نقش تازه از آن چهره آفريد در سينه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد سنگين دل، از صداقت آئينه يكه خورد آئينه را شكست (فریدون مشیری)
به دريا شكوه بردم از شب دشت وز اين عمري كه تلخ تلخ بگذشت به هر موجي كه مي گفتم غم خويش؛ سري ميزد به سنگ و باز مي گشت
روزي خواهم آمد، و پيامي خواهم آورد در رگ ها، نور خواهم ريخت و صدا خواهم در داد: اي سبدهاتان پر خواب! سيب آوردم، سيب سرخ خورشيد خواهم آمد، گل ياسي به گدا خواهم داد زن زيباي جذامي را، گوشواري ديگر خواهم بخشيد كور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ! دوره گردي خواهم شد، كوچه ها را خواهم گشت، جار خواهم زد: اي شبنم، شبنم،شبنم رهگذر خواهد گفت: راستي را، شب تاريكي است كهكشاني خواهم دادش روي پل دختركي بي پاست، دب اكبر را بر گردن او خواهم آويخت هر چه دشنام، از لب ها خواهم برچيد هر چه ديوار، از جا خواهم بركند رهزنان را خواهم گفت: كارواني آمد بارش لبخند! ابر را، پاره خواهم كرد من گره خواهم زد، چشمان را با خورشيد، دل ها را با عشق ، سايه را با آب، شاخه ها را با باد و بهم خواهم پيوست، خواب كودك را با زمزمه زنجره ها بادبادك ها، به هوا خواهم برد گلدان ها، آب خواهم داد خواهم آمدپيش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش خواهم ريخت ماديان تشنه، سطل شبنم را خواهم زد خواهم آمد سر هر ديواري، ميخكي خواهم كاشت پاي هر پنجره اي شعري خواهم خواند هر كلاغي را، كاجي خواهم داد مار را خواهم گفت: چه شكوهي دارد غوك آشتي خواهم داد آشنا خواهم كرد راه خواهم رفت نور خواهم خورد. دوست خواهم داشت
درها به طنين هاي تو واكردم هر تكّه نگاهم را جايي افكندم، پر كردم هستي ز نگاه بر لب مرداب، پاره لبخند تو بر روي لجن ديدم، رفتم به نماز در بن خاري، ياد تو پنهان بود، پاشيدم به جهان بر سيم درختان زدم آهنگ ز خود روييدن، و به خود گستردن و شياريدم شب يكدست نيايش، افاشندم دانه راز و شكستم آويز فريب و دويدم تا هيچ. و دويدم تا چهره مرگ، تا هسته هوش. و فتادم بر صخره درد. از شبنم ديدار تو تر شد انگشتم، لرزيدم وزشي مي رفت از دامنه اي، گامي همراه او رفتم ته تاريكي، تكه خورشيدي ديدم، خوردم، و ز خود رفتم و رها بودم