ميتوني بازم حذف كني تا که بوديم، نبوديم، کسي کشت ما را غم بي همنفسي تا که رفتيم همه يار شدند خفتهايم و همه بيدار شدند قدر آينه بدانيم چو هست نه در آن وقت که اقبال شکست
افسانه ها مي گويند كه خوشبخت ترين انسان زمين را مي توان سوار بر اسبي تك شاخ يافت با چشمهايي بسته من تو را بر آن اسب ديده ام چشمهايت را باز كن تا باور كني كه بهتريني!!!
7 Comments:
خدایا!
جسم من دشتی است ....
که بذر نیکی در آن می کارم و با نام تو آن را آبیاری میکنم
تا گل عطر آگین حضورت در قلبم بروید.
عمريست لبخندهای لاغر خود را ذخيره میکنم
باشد برای روز مبادا
هر روز بی تو روز مباداست(امین پور)
پروردگارا .. به رحمت رحمانيّه ات سخن ياد دادی ام ٬ به رحمت رحيميّه ات سکوتم بياموز ...
ميتوني بازم حذف كني
تا که بوديم، نبوديم، کسي کشت ما را غم بي همنفسي تا که رفتيم همه يار شدند خفتهايم و همه بيدار شدند قدر آينه بدانيم چو هست نه در آن وقت که اقبال شکست
گناه
گنه کردم گناهی پر ز لذت
در آغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه جوی و آهنین بود
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
نگه کردم به چشم پر ز رازش
دلم در سینه بی تابانه لرزید
ز خواهش های چشم بی نیازش
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
پریشان در کنار او نشستم
لبش بر روی لبها یم هوس ریخت
ز اندوه دل دیوانه رستم
فرو خواندم به گوشش قصه عشق:
ترا می خواهم ای جانانه من
ترا می خواهم ای آغوش جانبخش
ترا، ای عاشق دیوانه من
هوس در دیدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پیمانه رقصید
تن من در میان بسترنرم
بروی سینه اش مستانه لرزید
گنه کردم گناهی پر ز لذت
کنار پیکری لرزان و مدهوش
خداوندا چه می دانم چه کردم
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
فروغ فرخ زاد
گريز و درد
رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهي به جز گريز برايم نمانده بود
اين عشق آتشين پر از درد بي اميد
در وادي گناه و جنونم كشانده بود
رفتم كه داغ بوسه ي پر حسرت تو را
با اشك هاي ديده ز لب شستشو دهم
رفتم كه نا تمام بمانم در اين سرودرفتم
كه با نگفته به خود آبرو دهم
رفتم مگو، مگو، كه چرا رفت، ننگ بود
عشق منو نياز تو و سوز و ساز ما
از پرده خموشي و ظلمت چو نور صبح
بيرون فتاده بود به يكباره راز ما
رفتم كه گم شوم چو يكي قطره اشك گرم
در لابلاي دامن شبرنگ زندگي
رفتم ، كه در سياهي يك گور بي نشان
فارغ شوم ز كشمكش و جنگ زندگي
من از دو چشم روشن و گريان گريختم
از خنده هاي وحشي طوفان گريختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گريختم
اي سينه در حرارت سوزان خود بسوز
ديگر سراغ شعته آتش ز من مگير
مي خواستم كه شعله شوم سركشي كنم
مرغي شدم به كنج قفس بسته و اسير
روحي مشوشم كه شبي بي خبر ز خويش
در دامن سكوت به تلخي گريستم
نالان ز كرده ها و پشيمان ز گفته ها
ديدم كه لايق تو و عشق تو نيستم
" فروغ فرخزاد "
افسانه ها مي گويند
كه خوشبخت ترين انسان زمين را
مي توان سوار بر اسبي تك شاخ يافت
با چشمهايي بسته من تو را بر آن اسب ديده ام
چشمهايت را باز كن
تا باور كني كه بهتريني!!!
Post a Comment
<< Home