Thursday, February 23, 2006

کوچ

من به قدری خستم
و به قدری غمگین
که دلم می خواهد
بروم از این شهر
بروم از این جا
بروم آن جایی
که پر از مهر و صفاست
که پر از زیباییست
آن جا پر خواهد بود
از عشق ، از دوستی
من دلم می خواهد
چو کبوتر بپرم
بروم از این جا
و به یادش باشم
و بمانم در یاد!

تنهای تنها

رفتم زسینه
رفتم ز یادت
تنها شدم من
تنهای تنها
تنها تر از تو
در شهر فردا
ای کاش این قلب
با مشتی از سنگ
کوبد بر این دل
کوبد بر این بخت
شاید که این بخت
پاره شد از غم
رو سوی دیگر
گردش کند چند
آن سو شاید
مهری توان دید
روزی توان دید
ای کاش می شد
روز را دزدید
از این همه شب
از این همه درد
این آه و نفرت
کی می شود کم؟
کی می شود من
آیم به یادت
آیم به سینه
گم شم در این شهر
عکس از طناز عزیزم

Wednesday, February 22, 2006

دلم بی تو در این روزای ابری
پر از درد و پر از یاد گذشتست

دلم بی تو در این شهر قدیمی
پر از خلوت پر از بغض شبانست
عکس از طناز عزیزم

Wednesday, February 15, 2006

زندگي زيباست

زندگي » زيباست، كو چشمي كه « زيبائي » ببيند ؟
كو « دل آگاهي » كه در « هستي » دلارائي ببيند ؟
صبحا « تاج طلا » را بر ستيغ كوه، يابد
شب « گل الماس » را بر سقف مينائي ببيند
شكوه ها از بخت دارد « بي خدا » در « بيكسي ها »
شادمان آنكو « خدا » را وقت « تنهائي » ببيند
« زشت بينان » را بگو در « ديده » خود عيب جويند
« زندگي » زيباست كو چشمي كه « زيبائي » ببيند ؟

خدايا

بود سوزي در آهنگم خدايا
تو ميداني كه دلتنگم خدايا
دگر تاب پريشاني ندارم
نه از آهن،نه ازسنگم خدايا

خار و بلبل

اقاقي گريه ميكرد زار مي زد و از تك تك گلبرگ هايش كمك مي خواست خاري به پاي بلبل رفته بود