Monday, August 07, 2006

دوستی

من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سر سبز
چار فصلش همه آراستگی ست
من چه میدانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلب ها ، ز آهن و سنگ
قلب ها ، بی خبر از عاطفه اند

3 Comments:

At 8:24 PM, August 07, 2006, Anonymous Anonymous said...

يادم هست يادت نيست روز پاييزي ميلاد تو در يادم هست روز خاکستري سرد سفر يادت نيست ناله ي ناخوش از شاخه جدا ماندن من در شب آخر پرواز خطر يادت نيست تلخي فاصله ها نيز به يادت ماندم نيزه بر باد نشستس رو سپر يادت نيست عطش خشک تو بر ريگ بيابان ماسيد کوزه اي دادمت اي تشنه مگر يادت نيست تو که خود سوزي هر شب پره را مي داني باورم نيست که مرگ بالو پر يادت نيست خواب روزانه اگر در خور تعبير نبود پس چرا گشت شبانه در به در يادت نيست من به خط و خبري از تو قناعت کردم قاصدک

 
At 8:25 PM, August 07, 2006, Anonymous Anonymous said...

انگار روزی دیگر فرا رسیده است.
اگر چشم هایت گشوده شده اند
و اگر می توانی صادقانه
لبخند بزنی؛
بدان که خداوند ........
هنوز عاشق توست!!!

 
At 8:26 PM, August 07, 2006, Anonymous Anonymous said...

غروب
چو ماه از كام ظلمت ها دميدي
جهاني عشق در من آفريدي
دريغ ا با غروب نابهنگام
مرا در كام ظلمت ها كشيدي

 

Post a Comment

<< Home