Monday, January 09, 2006

و شکستم ودويدم و افتادم

درها به طنين هاي تو واكردم هر تكّه نگاهم را جايي افكندم، پر كردم هستي ز نگاه بر لب مرداب، پاره لبخند تو بر روي لجن ديدم، رفتم به نماز در بن خاري، ياد تو پنهان بود، پاشيدم به جهان بر سيم درختان زدم آهنگ ز خود روييدن، و به خود گستردن و شياريدم شب يكدست نيايش، افاشندم دانه راز و شكستم آويز فريب و دويدم تا هيچ. و دويدم تا چهره مرگ، تا هسته هوش. و فتادم بر صخره درد. از شبنم ديدار تو تر شد انگشتم، لرزيدم وزشي مي رفت از دامنه اي، گامي همراه او رفتم ته تاريكي، تكه خورشيدي ديدم، خوردم، و ز خود رفتم و رها بودم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home