Wednesday, January 18, 2006

شاید محال نیست...

آنکس که درد عشق بداند اشکی بر این سخن بفشاند این سان که ذره های دل بی قرار من سر در کمند عشق تو ، جان در هوای توست شاید محال نیست که بعد از هزار سال، روزی غبار ما را ، آشفته پوی باد؛ در دور دست دشتی از دیده ها نهان بر برگِ ارغوانی ، _ پیچیده با خزان_ یا پای جویباری ،_چون اشک ما روان _؛ پهلوی یکدگر بنشاند ما را به یکدگر برساند