Saturday, January 21, 2006

در گلستانه

دشت هايي چه فراخ كوههايي چه بلند در گلستانه چه بوي علفي مي آمد من در اين آبادي، پي چيزي مي گشتم پي خوابي شايد پي نوري، ريگي، لبخندي *** پشت تبريزي ها غفلت پاكي بود، كه صدايم مي زد پاي ني زاري ماندم، باد مي آمد، گوش دادم چه كسي با من، حرف ميزد ؟ سوسماري لغزيد راه افتادم . يونجه زاري سر راه، بعد جاليز خيار، بوته هاي گل رنگ و فراموشي خاك *** لب آبي گيوه ها را كندم، و نشستم، پاها در آب ( من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هشيار است نكند اندوهي، سر رسد از پس كوه چه كسي پشت درختان است هيچ، مي چرد گاوي در كرد ظهر تابستان است سايه ها ميدانند، كه چه تابستاني است سايه هايي بي لك گوشه اي روشن و پاك كودكان احساس! جاي بازي اينجاست زندگي خالي نيست مهرباني هست، سيب هست، ايمان هست آري تا شقايق هست، زندگي بايد كرد *** در دل من چيزي است، مثل يك بيشه نور، مثل خواب دم صبح و چنان بي تابم، كه دلم مي خواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه دورها آوايي است، كه مرا مي خواند
سهراب سپهری
*****

0 Comments:

Post a Comment

<< Home