در شبان غم تنهايي خويش،
عابد چشم سخنگوي توام.
من در اين تاريكي،
من در اين تيره شب جانفرسا،
زائر ظلمت گيسوي توام.
گيسوان تو پريشانتر از انديشة من،
گيسوان تو شب بيپايان.
جنگل عطرآلود
شكن گيسوي تو،
موج درياي خيال.
كاش با زورق انديشه شبي،
از شط گيسوي مواج تو، من
بوسهزن بر سر هر موج گذر ميكردم
كاش بر اين شط مواج سياه،
همة عمر سفر ميكردم
من هنوز از اثر عطر نفسهاي تو سرشار سرور،
گيسوان تو در انديشة من،
گرم رقصي موزون.
كاشكي پنجة من،
در شب گيسوي پر پيچ تو راهي ميجست.
چشم من، چشمة زايندة اشك،
گونهام بستر رود.
كاشكي همچو حبابي بر آب،
در نگاه تو تهي ميشدم از بود و نبود.